ریحــــانه و مهدی - عشـــقولانــه
خانه
:: کل بازدیدها
:: :: بازدید امروز
:: :: بازدید دیروز
::
:: آرشیو ::
دل نوشته
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودمان ::
:: اوقات شرعی ::
:: لوگوی
وبلاگ ::
:: دوستان ما ::
:: لوگوی دوستان ما ::
:: نوای وبلاگ ::
|
85/8/10 :: 5:0 عصر هنوز قرارمون یادم نرفته... نوبتی هم که باشه نوبت به بحث راجع به کامنتای بعدیه... نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/8/9 :: 1:0 عصر سلام رفقا بازم خوردیم به جاده خاکی... معذرت حالاااااااااااا می خوام فقط چند کلوم راجع به هویت عشقولانه بگم و بس... از روزی که عشقولانه پا به عرصهی وجود نهاد ، همه، نه همه،خیلیا هی می پرسن: دانشجویی یا طلبه...؟ مجردی یا متاهل...؟ 19 سالته یا 23 ...؟ و،و،و... نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/8/7 :: 6:0 عصر سلام تا یادم نرفته به اون دوستایی که هی می پرسن چرا باید ازدواج کنیم... صبح به خیر بگم و بگم زحمت بکشین و آرشیو رو نیگا کنین بازم تا یادم نرفته بگم، قرار قبلیمون یادم رفته و با خودم قرار گذاشتم یکی دو بارم کامنتای قشنگ شما رو مورد بحث قرار بدم... پس خواهش می کنم تا می تونین نظر بدین (نه باور کنین منظورم این نبود که کشته مرده ی نظرم... ولی کشته مرده ی حرفای قشنگ و گل گفته هاتونم) 4.معمولا زندگی انسان ها در سایه انتخاب هاشونه و یه انتخاب می تونه یک عمر زنگی آدم رو دگرگون کنه. مخصوصا اگه اون انتخاب انتخاب همسر و شریک زندگی باشه. مسئله بیشتر اینجاس که گاهی آدما اول عاشق میشن بعد ملاکها و ارزش هاشونو با معشوقشون سبک و سنگین می کنن. غافل از این که اول باید عاقلانه انتخاب کنن بعد عاشق بشن... 6.سن ازدواج که بالا میره ترس از مسئولیت ، ترس از انتخاب نادرست و هزار تا ترس دیگه نمایان میشه و این باعث میشه سن ازدواج باز هم بالا بره و این ماجرا همچنان ادامه داره.... تو تهران پسره 33 سالشه میگه هنوز فرصت هستهمین جور داره بالا میره... و اما زیبایی صورت وقتی ارزش داره که با زیبایی سیرت همراه باشه... 7.ای کاش همه می فهمیدن که خدا بزرگه و باید تو زندگی یه کم امید داشته باشن و توکلشون به اون باشه و اینقدر به این پول و اقتصاد گیر ندن... 8.میگن وقتی خواستی به یکی دل ببندی، به اونی دل ببند که دلش اون قدر بزرگ باشه که وقتی خواستی خودتو، تو دلش جا کنی مجبور نشی خودتو کوچیک کنی... 9. ای کاش مردا هم قدر خانم خصوصیشون رو می دونستن. کم پیدا میشن مردایی که بدونن خانومشون با همین حفظ حجاب چه لطفی در حق زندگیشون میکنه و کمتر پیدا میشن مردایی که به این خاطر از خانومشون تشکر کنن... 10.من اهل شعار نیستم، زیبایی خیلی مهمه، اما از ایمان مهم تر نیست... 11.مقوله ازدواج دیگه داره تبدیل میشه به معضل. خیلی جای بحث داره. اما امروزه بیشتر مشکلات بهونه است . مو ضوع غلبه ی خوی حیوانی بر انسانیته . طمع، شهوت، تنوع طلبی، دنیا را همه چیز دیدن . حرف مردم، عرف، هزینه و تجمل و غیره ... (این حرفای زیبا هم از حاج آقا انجوی نژاده که فکر می کنم اینم خیلی جای بحث داره) خانمی می خواستم بگم برا اینکه مطالبت احتیاج به فکر وتامل داره اینقدر تند تند آپ نکن تا هم وقت کنیم بیایم ببینیم هم بتونیم در مورد مطالبت فکر کنیم. (اون موقع نگین چرا چند روزه آپ نمی کنی... دوستان مانع پیشرفت ما شدن)
نظرات دوستانو خوندی؟ واقعا گلگفتــــن... کامنت شمارهی 1 : نمی دونم تا حالا پشت کنکوری بودی یا نه...؟ من که نبودم... اگه بوده باشی حتما برات پیش اومده که واسه انتخاب رشته و اولویت بندی بری سراغ یکی که کارش توپّه... سراغ هر کسی هم نرفتی و به هر کی ام رو نزدی... تازه شاید کلی وقت گذاشتی تا مهندس فلانی یا استاد بهمانی رو پیدا کردی...درست می گم یا نه؟ خدائیش این کنکور و دانشگاه مهمتره یا اون کنکور و دانشگاه...؟ این مال سه چهار ساله و اون مال یه عمره (گذشته از این که مال اون یکی دنیامونم هست) چقدر تو پول می دی به متخصص انتخاب رشتت...؟ (حالا گذشته از این که شایدم قبول نشی) اما یه متخصص سراغ دارم که محال غیر اون چیزی که بخوای بهت بده... تازه بیشتر نده کمتر نمی ده... برات جوری رشتتو انتخاب می کنه که تا عمر داری تو کف اون انتخاب می مونی... ببین چقده ارزش پیدا می کنه اون انتخاب، انتخاب یه متخصص یکی که تو تموم ثانیه های زندگیت هواتو داره و خودشم دلیل انتخابشو می دونه... یه مثل معروف هست که می گن قسمت مثل سیبایی می مونه که قاچ کرده بندازیش تو، یه گردونه... بعد هر چی این گردونه هم بچرخه بازم اون دو تیکه سیب هم شکل که (در اصل یه سیب کامل بودن) به هم می رسن و دوباره یکی می شن...و بقیهی سیبا هم به همین ترتیب... (می خوام بگم روزها و ماهها و سالهای سال هم بگذره... این قدر شب و روز می چرخه تا تو به سهمت برسی... حالا دیر یا زود) اسم سیب اومد، منو یاد اون جوونی انداخت (حتما شنیدین... می خوام اجمالی بگم) که دنبال صاحب ا ون باغی بود،که ناخودآگاه سیب درختشو خورده... و هر کاری کرد صاحبه راضی نشد... و گفت به این شرط راضی می شم که با دخترم که کور و کر و لال و فلج و کچل و... ازدواج کنی... و اون جوون با وجودی که از آیندش خبری نداشت به خاطر رضای خدا و غلبه بر هوای نفسانیش به اون ازدواج تن داد... ولی شب ازدواجش وقتی چشم باز کرد چشمش تو چشم یه دختر زیبارو افتاد... و ثمره ی ازدواجشون شد مقدس اردبیلی «دامت برکاة» ببین این داستان شاید بشه مصداق « وَعَسَی اَنْ تُکْرُهُ وهُوَخَیْرٌلَّکُم وعَسَی اَنْ تُحِبُّوهُ وهُوشَرٌّ لَّکُم» و یه اشاره ای هم به حرف جناب مدیر داره (که عشق و هوس دو مقولن) بعدم یه چیزم از من تو دفتر خاطرات دلت بنویس: « ای کاش راه و هدف معلوم، راهبر نیز معلوم، تا معادلهی2 مجهولی در سرشت آدم ها پدید نمی آمد...» جواب بقیهی سوالها رو بزار واسه بعد... نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/8/3 :: 11:0 عصر روز عیدی رو رفته بودیم پیک نیک... جاتون سبز. خیلی خوش گذشت... نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/8/1 :: 1:0 عصر هرکی تو یه چی گیره! یکی دنبال عشق می گرده یکی پیداش کرده(عاشق شده) و نمی دونه چه جور بندازش تو تور... یکی خیلی سخت می گیره، می خواد حتما طرف کارخونه ای باشه... نگرفتی منظورمو؟ نمی گم کارخونه دار باشه، می گم باید سفارش بده براش بسازن...چی می دونم هم می خواد خوشگل باشه،هم تحصیل کرده، هم یکی یه دونه، هم مایه دار، هم باباش سکته ی سومشو زده باشه و هم... دیگه همین کارا رو می کنن که سن ازدواج می ره بالا... یه هدیه ی دیگه...رسول اعظم(ص) می فرمایند: نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/8/1 :: 3:0 صبح راستش امروز که داشتم دنبال ناگفته واسه وبلاگم می گشتم... هر چی این ذهنو ورق زدم نفهمیدم این بار چیو بگم
نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/7/29 :: 11:0 عصر تا حالا برات پیش اومده، از کنار یه پیاده رو رد بشی، که یه زن کولی نشسته و داره یه مشت بدل مدل می فروشه؟اگه دیده باشی، بند و بساتشو همین جور انداخته رو زمین، یا هم انداخته رو یه پارچه ی کثیف و به درد نخور... بعدش هی جار می زنه خانوم، آقا تو رو خدا بیاین واسه بچه هاتون النگو بخرین، انگشتر بخرین، فقط دویست تومن، صد تومن بیا کمترم می دم... بعدم هیشکی محلش نمی زاره، فقط یه دو تا بچه که فرق طلا و بدل نمی دونه... مامانه هی بچه هرو به زور می بره، می گه اینا بده، آشغالن، به درد نمی خورن... هر چی میکنه نمی تونه یه الف بچه رو قانع کنه... اینقده گریه می کنه تا آخر مامانه واسش بخرش بچَـــــس حالیش نیست خوب و بد و تشخیص نمی ده... چی می دونه اون روبرو یه کم اون طرفتر یه مغازه پر از طلاهای جور وا جوره........ حتما طلا فروشی رفتی؟ دیدی که طلاهاشو تو ویترین، رو یه پارچه ی جیر مخملی، یا تو یه جعبه های قشنگ گذاشته... طلا فروشم یه لنگ دستشه و هی طلاها رو گردگیری می کنه... نمی ذاره یه ذره هم خاک بشینه... با وجودیم که می دونه از ارزش طلاش کم نمی کنه........ حالا تو که عاقلی کدومشو می خری؟ طلا یا بدل... معلومه دیگه... آخه بالا خونتو اجاره ندادی که بری بدل بخری... درست می گم؟
نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/7/27 :: 3:0 صبح یادم رفته بود مطلب قبل رو کامل کنم یکی از گل گفته های خانوم خونه رو جا گذاشتم...می گفتش:من تا وقتی که جواب مثبت به آقای خونه نداده بودم، ایشونو ندیده بودم... در واقع اول جواب دادم، بعدش دیدمشون... آخه نذر کرده بودم با چشم ظاهر ایشونو نپسندم، می خواستم دل کار خودشو بکنه...یه چیز جالب تر که خانوم خونه گفتن، این بود:(من ایشونو قبل از این که ببینم تو خواب دیده بودم،(ولی فکر نمی کردم خوابم صحت پیدا کنه) با اون لباس نوک مدادی، توی گلزار شهدای... و اولین بار که دیدمشون جا خوردم. آخه همون لباسه تنشون بود و توی گلزار شهدا) گــــر در طلب گوهـــــــــر کانی، کانی گر زنده ی بوی وصــــــــل جانی، جانی می خواد بگه ارزش تو به اندازه ی اون چیزیه که دنبالشی... می خواد هر چی باشه. خدا، پول، مقام، زیبایی، دنیا...
نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/7/26 :: 3:41 صبح بازم سلام... بابا داد همه در اومده چرا سن ازدواج رفته بالا ... منم تو چراش موندم... چم دونم، می ترسم بگم به این باباها بر بخورهراسته، دیگه طرف توقعش بالایه... افاده ها طبق طبق... می خواد مثل دختر عمو گلنارش طرفش آق مهندس باشه و فرم بینی ش سر بالا (مثل بینی عملیا) باشه... یا می خواد مثل پسر خاله رامینش همسر آیـندش یک موجود فضایی (کاملا کلاسیک،جینگولک،فیس فیسو ) باشه... می خواد حتما سه دور رفته باشه زیر تیغ جراحی... واسه بینی و لب و لوچه و...(اما نه یه دفع کسی بفهمه ها) حالا چته اخم می کنی با تو نیستم که......... صورتت زیبای اش در سیرت اســت برترین گوهــــر برایت غیـــــــرت است
نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
85/7/25 :: 8:0 عصر قرارمونو اگه یادتون باشه این بودش که می خواستیم، خاطره ی ازدواج آقای خونه با خانوم خونه رو براتون بگیم... نویسندگان : ریحــــانه و مهدی
|