ریحــــانه و مهدی - عشـــقولانــه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ریحــــانه و مهدی - عشـــقولانــه


خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
211607

:: بازدید امروز :: 
45

:: بازدید دیروز :: 
7

:: آرشیو ::

دل نوشته
اسرار ازدواج موفق
خاطرات
زمستان 1385
پاییز 1385

:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودمان ::

ریحــــانه و مهدی - عشـــقولانــه
ریحــــانه و مهدی
یه زوج طلبه و به نظر خودمون خوشبخت که می خوایم از عشقولانه های زندگی براتون بگیم تا هر چه شیرین تر در کنار هم زندگی کنید.

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی وبلاگ :: 

ریحــــانه و مهدی - عشـــقولانــه

:: دوستان ما ::

آخوندها از مریخ نیامده اند!!
عمره دانشجویی-2 واحد
طوطی خوشگله*سرمه چشم*
آواز قو
طلبه‏ای از نسل سوم
فقـــــیه (یه وب ولایـــــــتی)
صفحات انتظار در فراق گل نرگس
گلنار

کلرجــــــــــــــــی من
دل تنگی ‏های یک طلبه

:: لوگوی دوستان ما ::



















:: خوابم یا بیدار::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: نوای وبلاگ ::

85/8/10 ::  5:0 عصر


هنوز قرارمون یادم نرفته... نوبتی هم که باشه نوبت به بحث راجع به کامنتای بعدیه...
کامنت شماره‏ی 2 :می دونی چرا امروزه انتخاب همسر زیاد مطرح نیست؟... یعنی راسته جوونا فرصت واسه ازدواج ندارن؟
من که می گم چون احساس نیازشون جاهای دیگه جبران می شه... منی که مثلا مرده ی قورمه سبزیم (ولی نیستم) اگه اون لحظه هایی که روده بزرگم روده کوچیکمو می خوره هیچی گیرم نیاد بخورم غیره چند تیکه نون مونده... حاضرم...و این قده می خورم که سیر سیر بشم... وقتی ام سیر سیرم هر چی بیارن جلوم حتی اون قورمه سبزیه رو... نمی خورم... اگه هم بخورم یه دو لقمه... که زورم نگیره...(شیر فهم شد؟)
آقا مهدی می گه بعضی از جوونا فرصت ندارن فکر کنن بهش ... چه برسه به انتخاب...
این قده دلیل هست که نمی زاره این بیچاره ها به ازدواج و بعدم به انتخاب فکر کنن... فکر می کنم به این دلایله:و خیلی دلیل دیگه... اینقده واسه جوونا تفریحات منفی و فاسد به وجود آوردن که ... وقتی حریم ها شکسته می شه احساس نیازا هم کمتر می شه... وقتی الگوها تغییر کرد، تایتانیکای جامعه هم زیاد می شه... وقتی تایتانیکا هم زیاد بشه...غرق شده های دریای گناه هم زیادتر می شه... وقتی آب دریای گناه به کامشون خورد، شیرینی کاذب اون آب رو احساس می کنن (غافل از این که سم با اون آبه قاطیه) وقتی اونو نوش جون کردن... دیگه هیچی به مزاجشون خوش نمی یاد...
به قول یکی از دوستا:
لذت گناه موقتیه و یه گنهکار اگه قلبش هنوز مهر نخورده باشه بالاخره دلش از سیاهی ها میگیره و  دلش برا آسمون تنگ میشه و کم کم بر میگرده اما اگه قلبش مهر خورده باشه و توی باتلاق خفه شده باشه توی کثافت ها غوطه میخوره بدون اینکه از زندگیش لذتی ببره.
خدا یه جوری دنیا رو خلق کرده که کسی از گناه لذت واقعی نبره. خنده ها و نشاط های آدم هایی که گناه میکنن ساختگی و تصنعیه. چرا مشروب میخورن چرا حاضر نیستن به چیزی فکر کنن ... چون اگه چشمشون رو باز کنن تمام خوشی های ساختگیشون توی یه لحظه به زهر تبدیل میشه. اونا فقط ادای آدم های شاد و آروم رو در میارن.
آدم دلش می سوزه وقتی سر این ایستگاها این همه چشم منتظر می بینه (دلش واسه امام زمانشم می سوزه که چشمای منتظر براش خیلی کمه )


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

سخن بزرگان

عشقولانه های شما ( )

85/8/9 ::  1:0 عصر


سلام رفقا بازم خوردیم به جاده خاکی... معذرت حالاااااااااااا  می خوام فقط چند کلوم راجع به هویت عشقولانه بگم و بس... از روزی که عشقولانه پا به عرصه‏ی وجود نهاد ، همه، نه همه،خیلیا هی می پرسن: دانشجویی یا طلبه...؟ مجردی یا متاهل...؟ 19 سالته یا 23 ...؟ و،و،و...
روزای اول تولد، ماه رمضون بود و آقا مهدی هم که حسابی سرش شلوغ بود... گفتم حالا که آقا کمی در دسترس تر شدن، عشقولانه رو عشقولانه ترش کنیم...(و اولین وبلاگ خانوادگی - طلبگی رو تاسیس کنیم)
راستی اصلا تو آقا مهدی رو می شناسیش(شریک زندگیمو می گم)...؟ حاج آقا لطف می کنین خودتونو معرفی کنین...؟ به نام عشق حقیقی. من مهدی... هستم. 23 سالمه. اگه خدا و آقام قبول کنه غلامشونم...
حاج آقا دیگه حرفی واسه گفتن ندارین؟ از دوستان می خوام با راهنمایی و کمکشون، ما رو در عشقولانه تر کردن هر چه بیشتر زندگی‏ها یاری کنن... فعلا همین...


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

دل نوشته

عشقولانه های شما ( )

85/8/7 ::  6:0 عصر


سلام تا یادم نرفته به اون دوستایی که هی می پرسن چرا باید ازدواج کنیم... صبح به خیر بگم و بگم زحمت بکشین و آرشیو رو نیگا کنین  بازم تا یادم نرفته بگم، قرار قبلیمون یادم رفته و با خودم قرار گذاشتم یکی دو بارم کامنتای قشنگ شما رو مورد بحث قرار بدم... پس خواهش می کنم تا می تونین نظر بدین  (نه باور کنین منظورم این نبود که کشته مرده ی نظرم... ولی کشته مرده ی حرفای قشنگ و گل گفته هاتونم)
اینم گلچینی از نظرات دوستان: (که به ترتیب گذاشتمشون)
1.انتخاب خیلی سخته خیلی ... آدم باید همون اول راه رو کنه به خدا و بگه: انت وکیلی ... بگرد و هر کی رو که دیدی نیمه گمشده منه پیدا کن...

2.البته امروزه انتخاب همسر زیاد مطرح نیست چون جوونا فرصتی برای ازدواج ندارن.

3.ان شاء الله خدا زمینه این امر الهی رو اون طوری که خودش صلاح می دونه مهیا کنه...چون بدون توکل به خدا راه انتخاب همسر بدون هیچ شکی به بی راهه می ره ...

4.معمولا زندگی انسان ها در سایه انتخاب هاشونه و یه انتخاب می تونه یک عمر زنگی آدم رو دگرگون کنه. مخصوصا اگه اون انتخاب انتخاب همسر و شریک زندگی باشه. مسئله بیشتر اینجاس که گاهی آدما اول عاشق میشن بعد ملاکها و ارزش هاشونو با معشوقشون سبک و سنگین می کنن. غافل از این که اول باید عاقلانه انتخاب کنن بعد عاشق بشن...

5.باید حساب هوس رو هم از عشق حقیقی جدا کرد(این صحبت زیبا از جناب مدیره که خیلی جای بحث داره)

6.سن ازدواج که بالا میره ترس از مسئولیت ، ترس از انتخاب نادرست و هزار تا ترس دیگه نمایان میشه و این باعث میشه سن ازدواج باز هم بالا بره و این ماجرا همچنان ادامه داره.... تو تهران پسره 33 سالشه میگه هنوز فرصت هستبهت زده‏امهمین جور داره بالا میره... و اما زیبایی صورت وقتی ارزش داره که با زیبایی سیرت همراه باشه... 

7.ای کاش همه می فهمیدن که خدا بزرگه و باید تو زندگی یه کم امید داشته باشن و توکلشون به اون باشه و اینقدر به این پول و اقتصاد گیر ندن...  

8.میگن وقتی خواستی به یکی دل ببندی، به اونی دل ببند که دلش اون قدر بزرگ باشه که وقتی خواستی خودتو، تو دلش جا کنی مجبور نشی خودتو کوچیک کنی...

9. ای کاش مردا هم قدر خانم خصوصیشون رو می دونستن. کم پیدا میشن مردایی که بدونن خانومشون با همین حفظ حجاب چه لطفی در حق زندگیشون میکنه و کمتر پیدا میشن مردایی که به این خاطر از خانومشون تشکر کنن...

10.من اهل شعار نیستم، زیبایی خیلی مهمه، اما از ایمان مهم تر نیست...

11.مقوله ازدواج دیگه داره تبدیل میشه به معضل. خیلی جای بحث داره. اما امروزه بیشتر مشکلات بهونه است . مو ضوع غلبه ی خوی حیوانی بر انسانیته . طمع، شهوت، تنوع طلبی، دنیا را همه چیز دیدن . حرف مردم، عرف، هزینه و تجمل و غیره ... (این حرفای زیبا هم از حاج آقا انجوی نژاده که فکر می کنم اینم خیلی جای بحث داره) 

خانمی می خواستم بگم برا اینکه مطالبت احتیاج به فکر وتامل داره اینقدر تند تند آپ نکن تا هم وقت کنیم بیایم ببینیم هم بتونیم  در مورد مطالبت فکر کنیم. (اون موقع نگین چرا چند روزه آپ نمی کنی... دوستان مانع پیشرفت ما شدن)

نظرات دوستانو خوندی؟ واقعا گلگفتــــن... 
کامنت شماره‏ی 1 : نمی دونم تا حالا پشت کنکوری بودی یا نه...؟ من که نبودم... اگه بوده باشی حتما برات پیش اومده که واسه انتخاب رشته و اولویت بندی بری سراغ یکی که کارش توپّه... سراغ هر کسی هم نرفتی و به هر کی ام رو نزدی...
تازه شاید کلی وقت گذاشتی تا مهندس فلانی یا استاد بهمانی رو پیدا کردی...درست می گم یا نه؟
خدائیش این کنکور و دانشگاه مهمتره یا اون کنکور و دانشگاه...؟
این مال سه چهار ساله و اون مال یه عمره (گذشته از این که مال اون یکی دنیامونم هست) چقدر تو پول می دی به متخصص انتخاب رشتت...؟ (حالا گذشته از این که شایدم قبول نشی) اما یه متخصص سراغ دارم که محال غیر اون چیزی که بخوای بهت بده... تازه بیشتر نده کمتر نمی ده... برات جوری رشتتو انتخاب می کنه که تا عمر داری تو کف اون انتخاب می مونی... 
ببین چقده ارزش پیدا می کنه اون انتخاب، انتخاب یه متخصص یکی که تو تموم ثانیه های زندگیت هواتو داره و خودشم دلیل انتخابشو می دونه... یه مثل معروف هست که می گن قسمت مثل سیبایی می مونه که قاچ کرده بندازیش تو، یه گردونه... بعد هر چی این گردونه هم بچرخه بازم اون دو تیکه سیب هم شکل که (در اصل یه سیب کامل بودن) به هم می رسن و دوباره یکی می شن...و بقیه‏ی سیبا هم به همین ترتیب... (می خوام بگم روزها و ماهها و سال‏های سال هم بگذره... این قدر شب و روز می چرخه تا تو به سهمت برسی... حالا دیر یا زود) 
اسم سیب اومد، منو یاد  اون جوونی انداخت (حتما شنیدین... می خوام اجمالی بگم) که دنبال صاحب ا ون باغی بود،که ناخودآگاه سیب درختشو خورده... و هر کاری کرد صاحبه راضی نشد... و گفت به این شرط راضی می شم که با دخترم که کور و کر و لال و فلج و کچل و... ازدواج کنی... و اون جوون با وجودی که از آیندش خبری نداشت به خاطر رضای خدا و غلبه بر هوای نفسانیش به اون ازدواج تن داد... ولی شب ازدواجش وقتی چشم باز کرد چشمش تو چشم یه دختر زیبارو افتاد... و ثمره ی ازدواجشون شد مقدس اردبیلی «دامت برکاة»
ببین این داستان شاید بشه مصداق « وَعَسَی اَنْ تُکْرُهُ وهُوَخَیْرٌلَّکُم وعَسَی اَنْ تُحِبُّوهُ وهُوشَرٌّ لَّکُم»
و یه اشاره ای هم به حرف جناب مدیر داره (که عشق و هوس دو مقولن)
بعدم یه چیزم از من تو دفتر خاطرات دلت بنویس: « ای کاش راه و هدف معلوم، راهبر نیز معلوم، تا معادله‏ی2 مجهولی در سرشت آدم ها پدید نمی آمد...»
جواب بقیه‏ی سوال‏ها رو بزار واسه بعد...


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

سخن بزرگان

عشقولانه های شما ( )

85/8/3 ::  11:0 عصر


 روز عیدی رو رفته بودیم پیک نیک... جاتون سبز. خیلی خوش گذشت...
اول فکر می کردیم زن و شوهرن ولی بعد فهمیدیم... دو تا دختر خانومو، سه تا آقا پسر... هر دفه دست یکی گردن اون یکی...(باورم نمی شد اونم تو یه شهر مقد...) ولش کن... همونا که نبودن... از این موردا زیاد بود...
بازم می گم تو انتخاب دقت کنیم... رو یکی دست بزاریم که یه بار مصرف باشه و اولین کسی باشیم که جعبه رو وا می کنیم... بعدم از تاریخ نگذشته باشه (انقضاشو می گم) بعدم پاستوریزه و استریلیزه باشه:sho حالیته...؟
باور کن انتخاب سخت نیست
... البته اگه چیزی به ملاکای خدا اضافه نکنی ... چیز سختی نخواسته...
به تعبیر پیامبر (ص) «فی حجر صالح » باشه. یعنی دامنش پاک باشه، چرا که به فرموده ی ایشون: به درستی که نطفه ها انتقال پیدا می کند.( به تعبیر قرآن، زنان به منزله ی کشتزارهای شما هستند) پس همون طور که یه زمین باید مساعد و... باشه، زمین روح همسراتونم باید پاک و مساعد باشه...
و دیگه سبزه ی مز بله نباشه (اگه رفته باشی لب رود و یا آبشار و... حتما دیدی اون ته تهاااا که آب کثیف جمع می شه یه خزه های خوشگل سبز رنگی جمع شدن) یعنی دختر زیبارویی که در خانواده های فاسد و دامان ناپاک رشد کرده...
خلاصه بگم: کسی باشه که بتونه دنیا و آخرتتو تضمین کنه... آرامش و پویایی و استحکام به خانوادت بده (لتسکنو الیها...)
بتونه کمکت کنه که از بلای گناه دور بمونی...  یه گلگفته ی دیگه از خانوم خونه یادم اومد که روز خواستگاری به آقای خونه گفته بود: من کسی رو می خوام که بتونه راهنمام باشه... که اگه سر چهار راه گیر کردم بدونم باید چی کار کنم... یا حد اقل اگه نمی تونه راهنمام باشه همراه و رفیق راهم باشه نه نیمه راه... گلگفتی خانوم خونه
 یه هدیه ی دیگه از رسول اعظم(ص): مردان مؤمن هم شأن زنان با ایمانند.
ان شاءالله جلسه ی بعد راجع به معیارهای ازدواج و این که چه طور بفهمیم طرفمون این معیار های درونی رو داره یا نه بیشتر با هم گپ می زنیم... خــــــــــــــوبه!؟ 


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )

85/8/1 ::  1:0 عصر


هرکی تو یه چی گیره! یکی دنبال عشق می گرده یکی پیداش کرده(عاشق شده) و نمی دونه چه جور بندازش تو تور... یکی خیلی سخت می گیره، می خواد حتما طرف کارخونه ای باشه... نگرفتی منظورمو؟ نمی گم کارخونه دار باشه، می گم باید سفارش بده براش بسازن...چی می دونم هم می خواد خوشگل باشه،هم تحصیل کرده، هم یکی یه دونه، هم مایه دار، هم باباش سکته ی سومشو زده باشه و هم... دیگه همین کارا رو می کنن که سن ازدواج می ره بالا... یه هدیه ی دیگه...رسول اعظم(ص) می فرمایند:
ای مردم! جبرئیل، از سوی خداوند بر من پیام آورده که دوشیزگان همانند میوه های روی درختند. اگر زمانی که وقت چیدن آنهاست، چیده نشوند،آفتاب آنها را فاسد و بادها آنها را پراکنده می کند. (این حدیث هم کلیه، یعنی شامل آقایون هم می شه)
بعضی هام می گن توی تور انداختیم ولی پولشو نداریم... بابا بی خیال پولش،خدا خودش گفته بامن...خودش وظیفه می دونه که برسونه (بر خودش واجب دونسته) پس تو چرا دیگه غصه شو می خوری... اگه چیز محالی بود خودش غصه شو می خورد...تازه پیامبر به اینایی که از ترس نداری ازدواج نمی کنن فرمودن که، اینا سوء ظن نسبت به خدا دارن...(می دونی که سوء ظن هم گناهه؟) پس چته دیگه؟ لابد آمادگی شو نداری؟ چطور آمادگی واسه گناه کردنو داری؟ بازم نگرفتی که...آره گناه مجردا بیشتره... من نمی گم پیامبر(ص) می گه. فرمودند که: بیشتر اهل جهنم مجردها هستند... خب حالا چی میگی دیگه؟! تو دنیا شم آمار بگیری معلوم می شه
حالابگــــــــــــــــــــذریم... یه چیزیو می خواستم بگم... آهااااااااااا خاطره ی ازدواج خانوم خونه با آقای خونه رو واستون تعریف کردم... نمی دونم حالشو داری یا نه؟... (اون پایین مایینا نوشتمش بد نیست بخونیش)...
اون روز،خانوم خونه به آقای خونه یه انار نشون داد. گفت می بینی آقای خونه چقده این انار قرمز و آب داره ...! نزدیک بود رو اناره دعواشون بشه... اما وقتی باز کردن، دیدن کرمویه... حالشون به هم خورد... بعد خانوم خونه یه چیز قشنگی گفت.گفتش: انتخاب همسر نباید مثل این انار باشه. ظاهری خوشرنگ و بو، اما درونی...


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

دل نوشته

عشقولانه های شما ( )

85/8/1 ::  3:0 صبح


راستش امروز که داشتم دنبال ناگفته واسه وبلاگم می گشتم... هر چی این ذهنو ورق زدم نفهمیدم این بار چیو بگم
به خاطر همین گفتم بیام کامنتا رو چک کنم، ببینم دوستان چی میل دارن معمولا همه تو انتخاب گیرن...هر کی یه سلیقه ای داره... یکی قرمزه، یکی آبیه... ولی خوبه سلیقه ها، هم یه نقطه ی مشترک توشون باشه... یعنی نقطه ی اشتراک همشون خـــــــــدا باشه (انتخاب خدایی و برا خود خدا باشه)
خیلیا زیبایی رو ملاک می دونن، خوب بدونن.... ولی چیزای مهم ترم ملاک بدونن... مثلا زیبایی که عمومی باشه بدرده ننه ی نداشتم می خورهبعضیا رو می گم دیگه که عقلشون به چشمشونه... فکر می کنن هر کی مالونده قشنگه... ولی شیطونه می گه بندازیش تو یه حوض... اگه سر بیرون اورد تونستی بشناسیش... 
بعضیا انگار بدشون می یاد خانومشون خصوصی باشه... یه چیزی الان یادم افتاد، اجازه بده بگمش
یکی از اساتید می گفتن یه روز گرم تابستونی با خانومم تو خیابون منتظر تاکسی بودیم... خیلی منتظر وایسادیم تا بالاخره یه ماشین وایساد که تریپ مخالف ما بود (خانومشم صندلی جلو نشسته و شونصد کیلو مالیده بود ) خانوم منم خیلی حجاب داشتن... یه دفه راننده پرسید حاج آقا خیلی هوا گرم و از این حرفا... بعدش گفت بیچاره خانومتون تو این گرما... منم فهمیدم با غرض ما رو سوار کرده... با وجودی که غیرتمم جوش اومده بود هیچی نگفتم... یه ذره که رفتیم جلوتر یه ماشینی رو بهش نشون دادم که روشو پوشونده بودن... بهش گفتم نمی دونی چرا این ماشینو پوشوندن؟ مگه چه فرقی با ماشین شما داره؟ با تمسخر گفت: معلومه دیگه ماشین من عمومیه... منم گفتم خانوم منم خصوصیه....  
خوب منم منکر زیبایی نیستم ولی هر زیبایی که زیبا نیست...
یه هدیه... امام علی(علیه السلام) فرمودن: زکات زیبایی پاکدامنی است.


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

دل نوشته

عشقولانه های شما ( )

85/7/29 ::  11:0 عصر


تا حالا برات پیش اومده، از کنار یه پیاده رو رد بشی، که یه زن کولی نشسته و داره یه مشت بدل مدل می فروشه؟اگه دیده باشی، بند و بساتشو همین جور انداخته رو زمین، یا هم انداخته رو یه پارچه ی کثیف و به درد نخور... بعدش هی جار می زنه خانوم، آقا تو رو خدا بیاین واسه بچه هاتون النگو بخرین، انگشتر بخرین، فقط دویست تومن، صد تومن بیا کمترم می دم... بعدم هیشکی محلش نمی زاره، فقط یه دو تا بچه که فرق طلا و بدل نمی دونه...  مامانه هی بچه هرو  به زور می بره، می گه اینا بده، آشغالن، به درد نمی خورن... هر چی میکنه نمی تونه یه الف بچه رو قانع کنه... اینقده گریه می کنه تا آخر مامانه واسش بخرش بچَـــــس حالیش نیست خوب و بد و تشخیص نمی ده... چی می دونه اون روبرو یه کم اون طرفتر یه مغازه پر از طلاهای جور وا جوره........ حتما طلا فروشی رفتی؟ دیدی که طلاهاشو تو ویترین، رو یه پارچه ی جیر مخملی، یا تو یه جعبه های قشنگ گذاشته... طلا فروشم یه لنگ دستشه و هی طلاها رو گردگیری می کنه... نمی ذاره یه ذره هم خاک بشینه... با وجودیم که می دونه از ارزش طلاش کم نمی کنه........ حالا تو که عاقلی کدومشو می خری؟ طلا یا بدل... معلومه دیگه... آخه بالا خونتو اجاره ندادی که بری بدل بخری... درست می گم؟
این همه دور زدم که اینو بگم ... یه دختری که محجّبه اس  مثل اون طلایی می مونه(شایدم با ارزش تر از طلا) که تو جعبه ی نجابت و حیا نگهداری می شه. ولی اون دختر ه ی بد حجاب مثل اون بدلِ شایدم خیلی پایین تر... که هیچ محافظ و اعتباری نداره و یه جای بی ارزش نگهداری می شه و هیچ خریداری هم نداره. مگه یه مشت بچه...که حیفه بگم بچه... یه مشت اونایی که حالشون بده
پس می خوام بهت بگم عاشق هر کسی نشــــــــــو...


85/7/27 ::  3:0 صبح


یادم رفته بود مطلب قبل رو کامل کنم یکی از گل گفته های خانوم خونه رو جا گذاشتم...می گفتش:من تا وقتی که جواب مثبت به آقای خونه نداده بودم، ایشونو ندیده بودم... در واقع اول جواب دادم، بعدش دیدمشون... آخه نذر کرده بودم با چشم ظاهر ایشونو نپسندم، می خواستم دل کار خودشو بکنه...یه چیز جالب تر که خانوم خونه گفتن، این بود:(من ایشونو قبل از این که ببینم تو خواب دیده بودم،(ولی فکر نمی کردم خوابم صحت پیدا کنه) با اون لباس نوک مدادی، توی گلزار شهدای... و اولین بار که دیدمشون جا خوردم. آخه همون لباسه تنشون بود و توی گلزار شهدا)
من چی دارم بگم، تو چی داری بگی؟... بعضی وقتا توش می مونم، از قانع بودن بعضیا و از بی انصافی بعضیای دیگه...
ببین چقده نیتا مهمّن، که روز قیامتم با اون محشور می شیم... اینو از روی سنگ قبر یه شهید نوشتم، بد نیست بخونیش، حتما به دردت می خوره:

گــــر در طلب گوهـــــــــر کانی، کانی               گر زنده ی بوی وصــــــــل جانی، جانی
فی الجمله حدیث مطلق از من بشنو                هــــر چــــیز که در جســــتن آنی، آنی

می خواد بگه ارزش تو به اندازه ی اون چیزیه که دنبالشی... می خواد هر چی باشه. خدا، پول، مقام، زیبایی، دنیا...
پس خدا هم، خدایی نکرده به همون چیزی که دنبالشی واگذارت می کنه...در این باره هم امام صادق(علیه السلام) می فرمان:اگر مردی با زنی به خاطر جمال یا مالش ازدواج کند، به همین امر واگذار می گردد. ولی اگر برای دینداری بودن با او ازدواج کند، خداوند مال و جمال را نیز نصیبش می گرداند. (تو که شک نداری...)
امروز استاد رو کلاس پرسید: زیبایی چقدر تو ازدواج نقش داره؟ وشما اونو جزء کدوم معیار قرار می دین؟(اصلی یا فرعی)
هر کی یکی چی گفت. منم گفتم: به نظر من هیشکی تو این دنیا نیست که زیبا نباشه. همه خوشگلن، ولی بعضیا خرابش میکنن یعنی سوء استفاده می کنن... یکیو می بینیم که زیبایی خاصی نداره ولی این قده تو دل برویه... یکی ام می بینیم اینقده قشنگه ولی اصلا تو دل نمی ره... و فکر می کنم چیزی جزء ایمان نباشه که زیبایی درون رو به بیرون باز تاب بده ... و چیزی ام جزء گناه نباشه که چهره ی واقعی آدمو رو کنه می گن بعضیا که می افتن تو دایره ی شهوت مردا (هست مث آهن ربا که آهنو جذب می کنه) از زیبایی شون گرفته می شه. چون با یه نگاه یکیو به گناه انداخته... بعد دوباره ادامه دادم: برا هر دلی یه نگار پیدا می شه... ولی من زیبایی رو جزء ملاک فرعی قرار می دم، تو چـــــــــــــــــــــی؟!


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

دل نوشته

عشقولانه های شما ( )

85/7/26 ::  3:41 صبح


بازم سلام... بابا داد همه در اومده چرا سن ازدواج رفته بالا ... منم تو چراش موندم... چم دونم، می ترسم بگم به این باباها بر بخورهراسته، دیگه طرف توقعش بالایه... افاده ها طبق طبق... می خواد مثل دختر عمو گلنارش طرفش آق مهندس باشه و فرم بینی ش سر بالا (مثل بینی عملیا) باشه... یا می خواد مثل پسر خاله رامینش همسر آیـندش یک موجود فضایی (کاملا کلاسیک،جینگولک،فیس فیسو ) باشه... می خواد حتما سه دور رفته باشه زیر تیغ جراحی... واسه بینی و لب و لوچه و...(اما نه یه دفع کسی بفهمه ها) حالا چته اخم می کنی با تو نیستم که.........
حالا که فکرشو می کنم، می بینم خانوم خونه خیلی انتخابش خدایی بود...آخه می گفت: یکی دو جلسه ی اول که با آقای خونه فقط تلفنی حرف زده بودم... آقا پرسیده بودن چقده زیبایی برات ملاکه؟ گفتم در حدی که تو این شعرم نوشتم:

صورتت زیبای اش در سیرت اســت                 برترین گوهــــر برایت غیـــــــرت است
ابروانت نــــزد من این دم نکوســـت                 در اشــــــارتها و امـــــر و نهی دوست
دیــــــدگانت آن زمان شیــــــــوا بود                 کــــــز برای خالقــــــــــــــت زیــــبا بود
چشم های خیس و محروم از گناه                 دلربا چشـــــــمی است در عصر سیاه
بینی ات آنگه بگویم خوشگل است                 آن زمــــــــان که بوی مولا در دل است
باشـــــد این لبهای تو گلگون دمی                  کز گنـــــــاه و شائـــــــــــبه در ماتمی
زردی چهره نشـــان بر پاکی است                  نور سیما هست و بر دل حاکی است
آخــــر مطلب بــــــــــــگویم یار من:                  چون تو اینی هســــــتی آن دلدار من

 


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

دل نوشته

عشقولانه های شما ( )

85/7/25 ::  8:0 عصر


قرارمونو اگه یادتون باشه این بودش که می خواستیم، خاطره ی ازدواج آقای خونه با خانوم خونه رو براتون بگیم...
در گذشته های نه چندان دور، در آن زمان های نه خیلی قدیم،روزی روزگاری بود...
تا همین جا بسه، بقیه ش واسه بعد...( بابا تند نرو، حالا قهر نکن، شوخی کردم، محض حال گیری بود)
دو تا نیمه ی سیب، دو نیمه ی گمشده، دو تیکه ی یک قلب، آقا و خانوم خونه... هر کدوم تو یه شهر، زندگی می کردند...(بهتره جدی شم) تا حالا همدیگه رو ندیده بودن... خانوم خونه این شهر... و آقای خونه اون شهر... هر کدوم اتفاقی برا خودش چلّه ی زیارت عاشورا گرفته بود...(جالب اینه که همزمان با هم) به این نیت که بعد از چهل روز هر کیو پیشنهاد دادن قبول کنن...(اینم بگم چله گرفتنا بی تاثیر نیست) سی و چند روز شد و هیچ خبری برای خانوم خونه و آقای خونه نیــــــــــومد که نیومد... آقا رو از طرف بسیج به عنوان فرمانده برده بودن مناطق جنگی... و خانوم رو هم به عنوان فعال فرهنگی، واسه ساخت نمایشگاه،(رزمایش بزرگ یاوران مهدی«عج»... شهر...) اعزام کرده بودن... هر کدوم تو یه شهر جداگونه... دلا بسوزه، واسه اون لحظه ای که خانوم و آقای خونه دل تو دلشون نمونده بود...(خدا! چهل روز داره تموم می شه... وای اگه نیاد) آقا یه شهید گمنام گیر آورده بود و التماسش می کرد .خانوم خونم تو شهر خودش که مشغول ساخت نمایشگاه بود... و با اون شهید گمنامی که خودش درست کرده بود، اینگونه مناجات می نمود:( شهدا! دیگه خسته شدم،وای اگه نیـــــــــاد...دلمو نشکنید) بزار یه نکته ی جالب رو برات بگم(آقای خونه دقیق روز چهارشنبه، دی ماه... ساعت3 و چند دقیقه و چند ثانیه... با شهید خودش درد دل می کرد... خانوم خونه هم ،همون ساعتا  با شهید خودش درد دل می کرد...) گذشته از تموم شوخیا... به راستی که شهدا قاصدان صبا شدند و این دو تکه ی قلب را با فرسخ ها راه به هم پیوند دادند... و به راستی که شهدا واسطه شدند...


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )

<      1   2   3   4      >