خاطرات - عشـــقولانــه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات - عشـــقولانــه


خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
211604

:: بازدید امروز :: 
42

:: بازدید دیروز :: 
7

:: آرشیو ::

دل نوشته
اسرار ازدواج موفق
خاطرات
زمستان 1385
پاییز 1385

:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودمان ::

خاطرات - عشـــقولانــه
ریحــــانه و مهدی
یه زوج طلبه و به نظر خودمون خوشبخت که می خوایم از عشقولانه های زندگی براتون بگیم تا هر چه شیرین تر در کنار هم زندگی کنید.

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی وبلاگ :: 

خاطرات - عشـــقولانــه

:: دوستان ما ::

آخوندها از مریخ نیامده اند!!
عمره دانشجویی-2 واحد
طوطی خوشگله*سرمه چشم*
آواز قو
طلبه‏ای از نسل سوم
فقـــــیه (یه وب ولایـــــــتی)
صفحات انتظار در فراق گل نرگس
گلنار

کلرجــــــــــــــــی من
دل تنگی ‏های یک طلبه

:: لوگوی دوستان ما ::



















:: خوابم یا بیدار::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: نوای وبلاگ ::

85/9/9 ::  9:0 عصر


خودمون (بر و بچ حوزه‏ی فاطمیه...) غسل و کفنش کردیم. تا اون موقع اون نامه رو ندیده بودم. می خواستن اون نامهه رو بزارن تو کفنش... با همون حالت بغض از رفقا پرسیدم این چیه؟ گفتن مگه یادت نیست...
آره یادمه...
خوش به حالت دختر عمو، خوش به حالت سیده زهرا... اما رسمش نبود. تنهایی... اونم بدون سید علی ت... بی رفقات... تک و تنها مهمون مادر فاطمه(سلام الله علیها) شدن... خیلی ازت گله دارم. یهویی... بی خداحافظی... تو که بهم گفتی امام رضا(علیه السلام) شفام داد...مگه نگفتی آقا گفت دو ماه دیگه حالتو خوب خوب می کنم. همین طورم شد... سیده چی کار کنم... صفحه کلیدم خیس اشکام شده... مثل خون تو که همش کفنتو... اشکای منم بند نمی یاد... دلم می خواد داد بزنم بگم چرا فقط تو... فقط آقا به تو داد...
(این قصه سر دراز دارد... نذار بی بهره بمونی)
سیده زهرا... از بچه های خوب و امام زمانیمون بود. 18 سالشون بود که به عقد همسر بزرگوارشون سید علی... در اومد و تقریبا 19سالشون بود که این اتفاق براش افتاد و 20تا 21 سالش بود که...
روزای سختی رو می گذروند. دور از چشم همه. بدون اینکه هیشکی بدونه تو دل سیده زهرا چه خبره...
یه زندگی آروم ولی پر دغدغه ای رو شروع کرده بود.
با یه شهریه ی اندک و خرج دوا و درمون بسیار بالا... هنوز مسئله‏ی بیماریشو بروز نداده بود. یعنی اگه هم می گفت کسی باور نمی کرد‏ (آخه ظاهر با نشاط و قبراقی داشت)
یه روز که از خونه داشت می اومد طرف حوزمون حتی پول کرایه ماشینشم نداشت. این مسافت طولانی رو اومد. اونم با گله و درد دل با آقا... از قول خودش می گم برات: آقا مگه خودت نگفتی هوای سربازامو دارم... نمی زارم کمبودی احساس کنن... اگه مشکلی داشتن خودم بهشون سر می زنم و حل می کنم... آقا این که رسمش نیست نا سلامتی ما با هم فامیلیم... نا سلامتی تو فرمانده و صاحب مونی... نذار دیگرون بهمون طعنه بزنن بگن شما صاحب ندارین...
با این وجود وقتی اومد حوزه اصلا غم تو چهرش نبود... انگار نه انگار که هیچی حتی ناهار ظهرشم رو نداره.
همین که رسیدم خونه زن صابخونمون یه سری مواد غذایی بهم داد
(فکر کردم بویی برده و می خواد کمکمون کنه)
گفت اینا رو یه آقایی (با این مشخصات...) آورد گفت بدم به شما.
باورم نمی شد. فقط اون موقع تونستم باور کنم که اون پاکت پر از پول و با یه امضای سبز که با اسم خودشون بود رو دیدم.
حال سیده زهرا وخیمه
... تو مساجد و هیئتا بلند شده که واسه این مریضه‏ی قلبی دعا کنید. شوک عجیبی بهش وارد شده. باید حتما عمل بشه.(جور شد و موقتا با باطری قلبشو زنده کردن)
اما بذار از لحظه‏ی هجوم رفقا و مردم به خونشون بگم. موادی از قبیل برنج و روغن و چای و قند و... به چشم می خوره و هر کس واسه تبرک یه مقداری بر می داره... (ولی جالبش این بود که هر چی کم می کردی تمومی نداشت)
و این داستان گذشت تا... خرداد ماه سال 83 آخرین باری بود که دیدمش. یعنی یک ماه قبل از وفاتش... (اینو به مناسبت ولادت آقا امام رضا«علیه السلام» می گم) مثل همیشه به من می گفت: بچه پررو... بیا پیشم بشین می خوام باهات حرف بزنم. گفتم زهرا ماشالله سر حال شدی (یه دفه خدایی نکرده فکر نکنی من چشش کردم) گفت: آره، یه ماه پیش که خیلی حالم بد شد و اعزامم کردن مشهد... نمی دونم شاید خواب نبود. شاید واقعا مرده بودم... آقا امام رضا‏(ع) اومدن و بهم گفتن: تا دو ماه دیگه حالت خوب خوب می شه... خیلی خوشحالم دیگه می تونم بچه دار شم. حالا هم تا یه ماه دیگه راحت می شم.
و چندی نگذشت درست یه ماه بعد از آخرین دیدارمون و دو ماه بعد از حرف آقا راحت راحت شد.
اما حیفم میاد که نوبت پیوندش یه ماه بعد از وفاتش بود. اونم به خرج و دستور آیت ا.. صافی گلپایگانی
«دامت برکاته»
اگه میشه لطفا به یادشون و یاد تمام امواتمون یه حمد و سوره و اگه حالشو ندارین لا اقل یه صــــلوات


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )

85/9/8 ::  11:0 عصر


سلام
نمی دونم تسلیت بگم یا تبریک ، خوب دو تاشو میگم: اول تسلیت به مناسبت رحلت ملکوتی آیت الله تبریزی(رضی الله عنه) و دوم تبریک به مناسبت میلاد با سعادت کریمه‏ی اهلبیت حضرت معصومه(سلام الله علیها).
امروز دعوت شده بودیم دفتر توسعه، کلی رفیق پیدا کردم. گل دخترای حزب اللهی، دیگه ایمانه، دیگه بگم بلنج، فائزه و عاشقانه و ... (گل دختر اصلی رو هم که از قبل می شناختم، بی انصاف خودش تنها همه‏ی عکسا رو گرفت)
جاتون خالی بود فقط چایی خوردیم که اونم من نخوردم (اگه می دونستم غیر از این چیزی نمی دن حتما می خوردمش) خلاصه جمعمون جمع بود. سرکار خانوم صادقی (که نمی دونم چه سمتی توی موسسه کوثر ولایت دارن) برامون صحبت کردن. نکات جالبی رو پیرامون فضائل و مقامات حضرت (س) بیان فرمودن (دلت بسوزه،کلی بهره بردیم)
گذشته از تموم این حرفا بحثم رو سوال طیبه ست ( یکی از حزب اللهی ها) پرسید: سن خانوم معصومه(س) برا ازدواج مناسب بود پس چرا ازدواج نکردن؟ در جوابش گفته شد: چون تو زمان خودشون کفوّی براشون نبود.
به نظرمنم همون طورکه اگه علی و فاطمه (علیهما السلام) هر کدومشون نبودن واسه اون یکی کفوّی پیدا نمی شد ، برای این فاطمه هم باید علی یی می بود تا ازدواج می کرد...می دونی کفوّ هم یا همون هم کفوّ بودن چیه؟ همون نیمه‏ی گمشده یا دو تیکه‏ی سیب و از این حرفا رو می گن.
هم کفو بودن از نظر شان و مقام یکی بودنه. حتما می دونی که منظورم از شان، پول یا تحصیلات بالا یا تریپ و قیافه نیست.
باید دنبال یکی باشی که گروه خونیش بهت بخوره
(از اون نظر که باید بخوره... از این نظر منظورمه)
اینم بهت بگم قبل از این که دنبال کسی بگردی، اول یه نیگاهی به سر و وضع خودت بنداز، ببین چیا کم داری و چیا زیاد داری (ببین محاسنت بیشتره یا معایبت) حتما ادعات نشه که کماش(حسن) باید زیادتر و زیاداش(عیب) باید کمتر از تو باشه. مثلا اون باید نماز شب خون باشه و تو نماز شب نخون. یا اون باید خوشگل و پولدار و تو...(یه چیزی می گی یه چیزی می شنویمااا... گر چه اگه گیرت بیاد معرکست)
به هر حال یه چیزی تنت کن که اندازت باشه (نه گشاد باشه برات نه تنگ) یا اون کلاهی که قراره سرت بره اندازت باشه چون اگه گشاد باشه ممکنه باد ببرتش.(بازم به هر حال حواست باشه درخمره رو وارونه وا نکنی...گر چه حرفم یه کم خیلی بی ربطه...اما از ما گفتن و از شما شنفتن)
به آقا مهدی می گم: درسته 4 سال زودتر از من به دنیا اومدی، ولی مطمئنم گِلمونو با هم سرشتن... یا گلمون یکی بود و دو تاش کردن. یا دو تا بود و یکیش کردن.
یه چیز جالبم که یادم اومد
:(خانوم و آقای خونه که یادتونه؟ اونا که همو نمی شناختن. ولی خانوم می گه بعدها شبیه همون عکسی رو که داییم با شاگرداش بود، تو آلبوم آقا دیدم... دقیق شبیه همون عکسی که چندین ساله تو خونمون (خونه‏ی پدریم) بوده. از آقا پرسیدم این عکس پیش تو چی کار می کنه؟ با تعجب گفت: این عکس سوم دبستانمه و اینم معلممه)
به هر حال روز خوبی بود. مخصوصا که فهمیدیم امروز متعلق به گلدختراس...


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )

85/8/3 ::  11:0 عصر


 روز عیدی رو رفته بودیم پیک نیک... جاتون سبز. خیلی خوش گذشت...
اول فکر می کردیم زن و شوهرن ولی بعد فهمیدیم... دو تا دختر خانومو، سه تا آقا پسر... هر دفه دست یکی گردن اون یکی...(باورم نمی شد اونم تو یه شهر مقد...) ولش کن... همونا که نبودن... از این موردا زیاد بود...
بازم می گم تو انتخاب دقت کنیم... رو یکی دست بزاریم که یه بار مصرف باشه و اولین کسی باشیم که جعبه رو وا می کنیم... بعدم از تاریخ نگذشته باشه (انقضاشو می گم) بعدم پاستوریزه و استریلیزه باشه:sho حالیته...؟
باور کن انتخاب سخت نیست
... البته اگه چیزی به ملاکای خدا اضافه نکنی ... چیز سختی نخواسته...
به تعبیر پیامبر (ص) «فی حجر صالح » باشه. یعنی دامنش پاک باشه، چرا که به فرموده ی ایشون: به درستی که نطفه ها انتقال پیدا می کند.( به تعبیر قرآن، زنان به منزله ی کشتزارهای شما هستند) پس همون طور که یه زمین باید مساعد و... باشه، زمین روح همسراتونم باید پاک و مساعد باشه...
و دیگه سبزه ی مز بله نباشه (اگه رفته باشی لب رود و یا آبشار و... حتما دیدی اون ته تهاااا که آب کثیف جمع می شه یه خزه های خوشگل سبز رنگی جمع شدن) یعنی دختر زیبارویی که در خانواده های فاسد و دامان ناپاک رشد کرده...
خلاصه بگم: کسی باشه که بتونه دنیا و آخرتتو تضمین کنه... آرامش و پویایی و استحکام به خانوادت بده (لتسکنو الیها...)
بتونه کمکت کنه که از بلای گناه دور بمونی...  یه گلگفته ی دیگه از خانوم خونه یادم اومد که روز خواستگاری به آقای خونه گفته بود: من کسی رو می خوام که بتونه راهنمام باشه... که اگه سر چهار راه گیر کردم بدونم باید چی کار کنم... یا حد اقل اگه نمی تونه راهنمام باشه همراه و رفیق راهم باشه نه نیمه راه... گلگفتی خانوم خونه
 یه هدیه ی دیگه از رسول اعظم(ص): مردان مؤمن هم شأن زنان با ایمانند.
ان شاءالله جلسه ی بعد راجع به معیارهای ازدواج و این که چه طور بفهمیم طرفمون این معیار های درونی رو داره یا نه بیشتر با هم گپ می زنیم... خــــــــــــــوبه!؟ 


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )

85/7/25 ::  8:0 عصر


قرارمونو اگه یادتون باشه این بودش که می خواستیم، خاطره ی ازدواج آقای خونه با خانوم خونه رو براتون بگیم...
در گذشته های نه چندان دور، در آن زمان های نه خیلی قدیم،روزی روزگاری بود...
تا همین جا بسه، بقیه ش واسه بعد...( بابا تند نرو، حالا قهر نکن، شوخی کردم، محض حال گیری بود)
دو تا نیمه ی سیب، دو نیمه ی گمشده، دو تیکه ی یک قلب، آقا و خانوم خونه... هر کدوم تو یه شهر، زندگی می کردند...(بهتره جدی شم) تا حالا همدیگه رو ندیده بودن... خانوم خونه این شهر... و آقای خونه اون شهر... هر کدوم اتفاقی برا خودش چلّه ی زیارت عاشورا گرفته بود...(جالب اینه که همزمان با هم) به این نیت که بعد از چهل روز هر کیو پیشنهاد دادن قبول کنن...(اینم بگم چله گرفتنا بی تاثیر نیست) سی و چند روز شد و هیچ خبری برای خانوم خونه و آقای خونه نیــــــــــومد که نیومد... آقا رو از طرف بسیج به عنوان فرمانده برده بودن مناطق جنگی... و خانوم رو هم به عنوان فعال فرهنگی، واسه ساخت نمایشگاه،(رزمایش بزرگ یاوران مهدی«عج»... شهر...) اعزام کرده بودن... هر کدوم تو یه شهر جداگونه... دلا بسوزه، واسه اون لحظه ای که خانوم و آقای خونه دل تو دلشون نمونده بود...(خدا! چهل روز داره تموم می شه... وای اگه نیاد) آقا یه شهید گمنام گیر آورده بود و التماسش می کرد .خانوم خونم تو شهر خودش که مشغول ساخت نمایشگاه بود... و با اون شهید گمنامی که خودش درست کرده بود، اینگونه مناجات می نمود:( شهدا! دیگه خسته شدم،وای اگه نیـــــــــاد...دلمو نشکنید) بزار یه نکته ی جالب رو برات بگم(آقای خونه دقیق روز چهارشنبه، دی ماه... ساعت3 و چند دقیقه و چند ثانیه... با شهید خودش درد دل می کرد... خانوم خونه هم ،همون ساعتا  با شهید خودش درد دل می کرد...) گذشته از تموم شوخیا... به راستی که شهدا قاصدان صبا شدند و این دو تکه ی قلب را با فرسخ ها راه به هم پیوند دادند... و به راستی که شهدا واسطه شدند...


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )