♥شهدا سبب خیر شدن!! - عشـــقولانــه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

♥شهدا سبب خیر شدن!! - عشـــقولانــه


خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
209789

:: بازدید امروز :: 
4

:: بازدید دیروز :: 
6

:: آرشیو ::

دل نوشته
اسرار ازدواج موفق
خاطرات
زمستان 1385
پاییز 1385

:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودمان ::

♥شهدا سبب خیر شدن!! - عشـــقولانــه
ریحــــانه و مهدی
یه زوج طلبه و به نظر خودمون خوشبخت که می خوایم از عشقولانه های زندگی براتون بگیم تا هر چه شیرین تر در کنار هم زندگی کنید.

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی وبلاگ :: 

♥شهدا سبب خیر شدن!! - عشـــقولانــه

:: دوستان ما ::

آخوندها از مریخ نیامده اند!!
عمره دانشجویی-2 واحد
طوطی خوشگله*سرمه چشم*
آواز قو
طلبه‏ای از نسل سوم
فقـــــیه (یه وب ولایـــــــتی)
صفحات انتظار در فراق گل نرگس
گلنار

کلرجــــــــــــــــی من
دل تنگی ‏های یک طلبه

:: لوگوی دوستان ما ::



















:: خوابم یا بیدار::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: نوای وبلاگ ::

85/7/25 ::  8:0 عصر


قرارمونو اگه یادتون باشه این بودش که می خواستیم، خاطره ی ازدواج آقای خونه با خانوم خونه رو براتون بگیم...
در گذشته های نه چندان دور، در آن زمان های نه خیلی قدیم،روزی روزگاری بود...
تا همین جا بسه، بقیه ش واسه بعد...( بابا تند نرو، حالا قهر نکن، شوخی کردم، محض حال گیری بود)
دو تا نیمه ی سیب، دو نیمه ی گمشده، دو تیکه ی یک قلب، آقا و خانوم خونه... هر کدوم تو یه شهر، زندگی می کردند...(بهتره جدی شم) تا حالا همدیگه رو ندیده بودن... خانوم خونه این شهر... و آقای خونه اون شهر... هر کدوم اتفاقی برا خودش چلّه ی زیارت عاشورا گرفته بود...(جالب اینه که همزمان با هم) به این نیت که بعد از چهل روز هر کیو پیشنهاد دادن قبول کنن...(اینم بگم چله گرفتنا بی تاثیر نیست) سی و چند روز شد و هیچ خبری برای خانوم خونه و آقای خونه نیــــــــــومد که نیومد... آقا رو از طرف بسیج به عنوان فرمانده برده بودن مناطق جنگی... و خانوم رو هم به عنوان فعال فرهنگی، واسه ساخت نمایشگاه،(رزمایش بزرگ یاوران مهدی«عج»... شهر...) اعزام کرده بودن... هر کدوم تو یه شهر جداگونه... دلا بسوزه، واسه اون لحظه ای که خانوم و آقای خونه دل تو دلشون نمونده بود...(خدا! چهل روز داره تموم می شه... وای اگه نیاد) آقا یه شهید گمنام گیر آورده بود و التماسش می کرد .خانوم خونم تو شهر خودش که مشغول ساخت نمایشگاه بود... و با اون شهید گمنامی که خودش درست کرده بود، اینگونه مناجات می نمود:( شهدا! دیگه خسته شدم،وای اگه نیـــــــــاد...دلمو نشکنید) بزار یه نکته ی جالب رو برات بگم(آقای خونه دقیق روز چهارشنبه، دی ماه... ساعت3 و چند دقیقه و چند ثانیه... با شهید خودش درد دل می کرد... خانوم خونه هم ،همون ساعتا  با شهید خودش درد دل می کرد...) گذشته از تموم شوخیا... به راستی که شهدا قاصدان صبا شدند و این دو تکه ی قلب را با فرسخ ها راه به هم پیوند دادند... و به راستی که شهدا واسطه شدند...


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )