خاطرات - عشـــقولانــه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطرات - عشـــقولانــه


خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
211598

:: بازدید امروز :: 
36

:: بازدید دیروز :: 
7

:: آرشیو ::

دل نوشته
اسرار ازدواج موفق
خاطرات
زمستان 1385
پاییز 1385

:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودمان ::

خاطرات - عشـــقولانــه
ریحــــانه و مهدی
یه زوج طلبه و به نظر خودمون خوشبخت که می خوایم از عشقولانه های زندگی براتون بگیم تا هر چه شیرین تر در کنار هم زندگی کنید.

:: اوقات شرعی ::

:: لوگوی وبلاگ :: 

خاطرات - عشـــقولانــه

:: دوستان ما ::

آخوندها از مریخ نیامده اند!!
عمره دانشجویی-2 واحد
طوطی خوشگله*سرمه چشم*
آواز قو
طلبه‏ای از نسل سوم
فقـــــیه (یه وب ولایـــــــتی)
صفحات انتظار در فراق گل نرگس
گلنار

کلرجــــــــــــــــی من
دل تنگی ‏های یک طلبه

:: لوگوی دوستان ما ::



















:: خوابم یا بیدار::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: نوای وبلاگ ::

85/8/3 ::  11:0 عصر


 روز عیدی رو رفته بودیم پیک نیک... جاتون سبز. خیلی خوش گذشت...
اول فکر می کردیم زن و شوهرن ولی بعد فهمیدیم... دو تا دختر خانومو، سه تا آقا پسر... هر دفه دست یکی گردن اون یکی...(باورم نمی شد اونم تو یه شهر مقد...) ولش کن... همونا که نبودن... از این موردا زیاد بود...
بازم می گم تو انتخاب دقت کنیم... رو یکی دست بزاریم که یه بار مصرف باشه و اولین کسی باشیم که جعبه رو وا می کنیم... بعدم از تاریخ نگذشته باشه (انقضاشو می گم) بعدم پاستوریزه و استریلیزه باشه:sho حالیته...؟
باور کن انتخاب سخت نیست
... البته اگه چیزی به ملاکای خدا اضافه نکنی ... چیز سختی نخواسته...
به تعبیر پیامبر (ص) «فی حجر صالح » باشه. یعنی دامنش پاک باشه، چرا که به فرموده ی ایشون: به درستی که نطفه ها انتقال پیدا می کند.( به تعبیر قرآن، زنان به منزله ی کشتزارهای شما هستند) پس همون طور که یه زمین باید مساعد و... باشه، زمین روح همسراتونم باید پاک و مساعد باشه...
و دیگه سبزه ی مز بله نباشه (اگه رفته باشی لب رود و یا آبشار و... حتما دیدی اون ته تهاااا که آب کثیف جمع می شه یه خزه های خوشگل سبز رنگی جمع شدن) یعنی دختر زیبارویی که در خانواده های فاسد و دامان ناپاک رشد کرده...
خلاصه بگم: کسی باشه که بتونه دنیا و آخرتتو تضمین کنه... آرامش و پویایی و استحکام به خانوادت بده (لتسکنو الیها...)
بتونه کمکت کنه که از بلای گناه دور بمونی...  یه گلگفته ی دیگه از خانوم خونه یادم اومد که روز خواستگاری به آقای خونه گفته بود: من کسی رو می خوام که بتونه راهنمام باشه... که اگه سر چهار راه گیر کردم بدونم باید چی کار کنم... یا حد اقل اگه نمی تونه راهنمام باشه همراه و رفیق راهم باشه نه نیمه راه... گلگفتی خانوم خونه
 یه هدیه ی دیگه از رسول اعظم(ص): مردان مؤمن هم شأن زنان با ایمانند.
ان شاءالله جلسه ی بعد راجع به معیارهای ازدواج و این که چه طور بفهمیم طرفمون این معیار های درونی رو داره یا نه بیشتر با هم گپ می زنیم... خــــــــــــــوبه!؟ 


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )

85/7/25 ::  8:0 عصر


قرارمونو اگه یادتون باشه این بودش که می خواستیم، خاطره ی ازدواج آقای خونه با خانوم خونه رو براتون بگیم...
در گذشته های نه چندان دور، در آن زمان های نه خیلی قدیم،روزی روزگاری بود...
تا همین جا بسه، بقیه ش واسه بعد...( بابا تند نرو، حالا قهر نکن، شوخی کردم، محض حال گیری بود)
دو تا نیمه ی سیب، دو نیمه ی گمشده، دو تیکه ی یک قلب، آقا و خانوم خونه... هر کدوم تو یه شهر، زندگی می کردند...(بهتره جدی شم) تا حالا همدیگه رو ندیده بودن... خانوم خونه این شهر... و آقای خونه اون شهر... هر کدوم اتفاقی برا خودش چلّه ی زیارت عاشورا گرفته بود...(جالب اینه که همزمان با هم) به این نیت که بعد از چهل روز هر کیو پیشنهاد دادن قبول کنن...(اینم بگم چله گرفتنا بی تاثیر نیست) سی و چند روز شد و هیچ خبری برای خانوم خونه و آقای خونه نیــــــــــومد که نیومد... آقا رو از طرف بسیج به عنوان فرمانده برده بودن مناطق جنگی... و خانوم رو هم به عنوان فعال فرهنگی، واسه ساخت نمایشگاه،(رزمایش بزرگ یاوران مهدی«عج»... شهر...) اعزام کرده بودن... هر کدوم تو یه شهر جداگونه... دلا بسوزه، واسه اون لحظه ای که خانوم و آقای خونه دل تو دلشون نمونده بود...(خدا! چهل روز داره تموم می شه... وای اگه نیاد) آقا یه شهید گمنام گیر آورده بود و التماسش می کرد .خانوم خونم تو شهر خودش که مشغول ساخت نمایشگاه بود... و با اون شهید گمنامی که خودش درست کرده بود، اینگونه مناجات می نمود:( شهدا! دیگه خسته شدم،وای اگه نیـــــــــاد...دلمو نشکنید) بزار یه نکته ی جالب رو برات بگم(آقای خونه دقیق روز چهارشنبه، دی ماه... ساعت3 و چند دقیقه و چند ثانیه... با شهید خودش درد دل می کرد... خانوم خونه هم ،همون ساعتا  با شهید خودش درد دل می کرد...) گذشته از تموم شوخیا... به راستی که شهدا قاصدان صبا شدند و این دو تکه ی قلب را با فرسخ ها راه به هم پیوند دادند... و به راستی که شهدا واسطه شدند...


نویسندگان : ریحــــانه و مهدی

خاطرات

عشقولانه های شما ( )